خبر

پرسنال‌برندی که که خودش را بازی کرد

داش فرمون قول داده بود دست به چاقو نشود و با دست‌های خالی رفت سراغ برادران آب‌منگل؛ باید می‌رفت و می‌مرد تا قیصر بتواند پاشنه‌ی کفش‌اش را آن‌طور بکشد و انتقام بگیرد و ما امروز ناصرخان را جوری به خاطر بیاوریم که انگار خودش بود و هیچ وقت داش فرمونی در کار نبوده که جدا از او زندگی کرده باشد.

ناصر ملک‌مطیعی مُرد و از معدود آدم‌هایی بود که پیش از مرگ‌اش نمرده بود و هنوز خیلی‌ها قیصر می‌دیدند و یا اگر هم نمی‌دیدند جمله‌های ماندگار این فیلم را برای هم تکرار می‌کردند. خیلی سخت است بعد از این همه سال بتوانی هنوز زنده بمانی، در حالی که چهره‌ی تازه‌ات دیده نشده است و جمله‌هایی که آخرین بار گفته‌ای سال‌های پیش بوده و انگار مردم خسته نمی‌شدند از تکرار آن و از زندگی کردن‌اش در روزمرگی‌هاشان.
اما چه چیز آقا ناصر را بعد از این همه سال دیدنِ چندباره‌ي همان فیلم‌ها، ماندگار می‌کند؟ مگر نه این که از دل برود هر آن‌که از دیده برفت؟ (که نرفته بود، چون در همان چند فیلم در دیده‌هایمان بود). مگر نه این که هر روز فیلم‌های جدیدی ساخته می‌شود و هر روز این همه بازیگر تازه نفس وارد گود می‌شوند؟ چطور می‌شود که یکی می‌شود ملک‌مطیعی؟ شاید باید بپرسم چطور می‌شود که یکی تصمیم می‌گیرد ملک‌مطیعی باشد و غبار سال‌ها روی اسمش ننشیند و پیرترها به جوان‌ترها بگویند و جوان‌ترها که کم حوصله‌ترند، شاید نه با تمام فیلم‌هایش، ولی با قیصرش بشناسند؟ آن هم در این روزگاری که آدم‌ها کم حافظه هم می‌شوند…
از شخصیت‌های فیلم‌های ایرانی کدام‌ها ماندگار شده‌اند؟ قیصر؟ داش فرمون؟ مش حسن؟ مادر؟ نایی؟ لیلا؟ هامون؟ و … اما تفاوت آشکاری است میان ماندگاری یک نقش و تنیده‌شدنش در روح و جان بازیگر، که مثلا می‌شود هامون، قیصر یا فرمون. این جا جایی است که بازیگر می‌میرد و هزار نقش دیگر هم که بازی کند، باز همان قیصر است و فرمون که دارد در خیابان دیگری نقش دیگری را زنده می‌کند، لوطی‌ایست که تنها لباس عوض می‌کند. و این همان اتفاقی است که برای ملک‌مطیعی افتاد. او بازیگر نبود، بازیگر یعنی کسی که امروز این جاست و فردا آدم دیگری است، با هیبتی دیگر. ملک‌مطیعی اما از همان اول می‌دانست که سیدمصطفی باشد در فیلم طوقی یا داش فرمونِ قیصر یا امیرکبیر سلطان صاحب‌قران، همیشه ناصرخانی است که چهارشانه است و محکم حرف می‌زند، جوان‌مرد است و خطاپوش. چشم بر بدی‌ها می‌بندد و دشمن نارفیق‌هاست. تیزبین است و صادق و مغضوب و در یک کلام لوطی‌است؛ با کلاه مخلمی یا بدون آن، با فیلم یا بی فیلم.
راز ماندگاری ناصرخان این بود که تمام عقربه‌های خانه‌اش را، به ساعت مرگ داش فرمون، ایستاند و خودش ایستاد و نگاه کرد و انقدری در نقش‌اش فرو رفت که سال‌ها در تاکسی‌ها، اتوبوس‌ها، جمع‌های شبانه، مراسم نمایش فیلم و در خاطرات شیرین آدم‌ها، به جوان‌مردی شناخته شد و شد ناصر ملک‌مطیعی؛ پرسنال‌برندی که که خودش را بازی کرد.
از سوی دیگر جوان‌مردی، صداقت، بخشش به وقت انتقام، رفاقت بی‌دریغ و … همان چیزی است که ما همیشه تشنه‌اش بوده‌ایم و چه بهتر که قهرمان ما «خودش» را برای ما به تصویر بکشد. در هر حال شرایط، جبر زمانه یا تصورات ما ناصرخان/ فرمون/ سید مصطفی/ امیرکبیر و … ساخته‌اند که سال‌های سال آوازه‌ی انسانیت‌اش دهان به دهان می‌چرخد و هیچ تبلیغاتی به پای نیاز ما برای داشتن قهرمانی جوان‌مرد نمی‌رسد که با مرگش هم نمی‌میرد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا